14- سفسطه(Sophistry)(سفسطة)
( سفسطة ) سفسطة. [ س َ س َ طَ ] ( ع اِ ) سخن روی اندود. ( مهذب الاسماء ). || ( اصطلاح فلسفه ) قیاسی است مرکب از وهمیات و غرض ازآن مغلوب ساختن خصم است. ( از اقرب الموارد ). در اصطلاح علوم منطقی قیاس سفسطی بقیاسی میگویند که مرکب ازمقدمات وهمی باشد و آن یکی از صناعات خمس است. رجوع شود به مغالطه و صناعات خمس. ( دستور ج 2 ص 169 ). عبارت از قیاسی است که مرکب باشد از وهمیات و بعضی گفته اند قیاسی است که مرکب از مشبهات باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ص 665 ) [1]
استدلال وقیاس باطل و مغالطه برای دگرگونی حقایق ( اسم ) قیاسی است که مرکب باشد از وهمیات و بعضی گفته اند: قیاسی است مرکب از مشبهات و غرض از آن به غلط انداختن خصم و ساکت کردن اوست چنانکه گوییم: جوهر موجود در ذهن است و هر موجود در ذهن قایم به ذهن است پس جوهر عرض است.[2]
(سَ سَ طِ ) (اِ. ) مغالطه کردن برای وارونه نشان دادن حقایق .[3]
استدلال و قیاس باطل و مغالطه برای دگرگون نشان دادن حقایق، انکار حسیات و بدیهیات.[4]
سفسطه یک ادعا (گزارهای) است که ممکن است در وهلهی اول درست به نظر برسد اما زمانی که با قوانین منطق سنجیده شود معلوم میشود که گزارهی نادرستی بوده است. معمولا از سفسطه برای گمراه کردن مردم و برای اینکه به چیزی که الزاما درست نیست اعتقاد پیدا کنند استفاده میشود.
سفسطه برای انکار کلی علم و آگاهی انسان به واقعیت و شک در همه امور، در بدیهی ترین گزاره یعنی گزاره «اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است» نیز باید شک کند و نباید …
پاسخ به چند سفسطه
در رواياتِ تاريخى آمده است كه نمرود از پادشاهان بابل بود و حكومت مقتدرانهاى داشت او با حضرت ابراهيم دربارهى خداوند مباحثه و مجادله كرد. وقتى حضرت ابراهيم گفت:
پروردگار من آن است كه زنده مىكند و مىميراند، او گفت: من نيز زنده مىكنم و مىميرانم.
سپس دستور داد دو زندانى را حاضر كردند، يكى را آزاد نمود و ديگرى را دستور داد بكشند.
وقتى ابراهيم عليه السلام اين سفسطه و مغالطه را مشاهده كرد كه اين شخص چه برداشتى از زنده كردن و ميراندن دارد و چگونه مىخواهد افكار ديگران را منحرف كند، فرمود: خداوند طلوع خورشيد را از مشرق قرار داده است، اگر تو ادّعا دارى كه بر جهانِ هستى حكومت دارى و همه چيز در اختيار و تحت قدرت توست، خورشيد را از مغرب بيرون بياور!. آن موقع بود كه نمرود مبهوت ماند و پاسخى جز سكوت نداشت.[5]
نمرود جبار راه تزوير و سفسطه را پيش گرفت و براى اغفال مردم و اطرافيان خود” گفت: من نيز زنده مىكنم و مىميرانم” و قانون حيات و مرگ در دست من است (قالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ)(بقره258).[6]
جمله” وَ ما يَشْعُرُونَ” (آنها متوجه نيستند و نمىفهمند)(که در آیه 69 سوره آل عمران آمده است) گويا اشاره به همين نكته روانى است كه انسان ناخودآگاه تحت تاثير سخنان خويش است. و به هنگامى كه سعى دارد ديگران را با سفسطه و دروغ و تهمت گمراه كند خودش از آثار آن بر كنار نخواهد بود و اين خلافگويىها كم كم در روح و جان او چنان اثر مىگذارد كه به صورت يك عقيده راسخ در مىآيد، و آنها را باور مىكند و براى هميشه گمراه مىشود.[7]
اخيرا ديده ميشود كه جمعى از مبلغان مسيحى براى اغفال افراد كم اطلاع در مورد مساله تثليث، متشبث به مثالهاى سفسطهآميزى شدهاند، از جمله اينكه: وحدت در تثليث (يگانگى در عين سهگانگى) را مىتوان تشبيه به” جرم خورشيد” و” نور” و” حرارت” آن كرد كه سه چيز هستند و در عين حال يك حقيقتند، و يا تشبيه به موجودى كرد كه عكس آن در سه آينه بيفتد با اينكه يك موجود بيشتر نيست، سه موجود به نظر ميرسد! و يا آن را تشبيه بمثلثى ميكنند كه از بيرون سه زاويه دارد و اما اگر زوايا را از درون امتداد دهيم بيك نقطه ميرسند.
با كمى دقت روشن ميشود كه اين مثالها ارتباطى با مساله مورد بحث ندارد، زيرا” جرم خورشيد” مسلما با” نور آن” دو تا است، و” نور” كه امواج ما فوق قرمز است با” حرارت” كه امواج ما دون قرمز است از نظر علمى كاملا تفاوت دارند، و اگر احيانا گفته شود اين سه چيز يك واحد شخصى هستند مسامحه و مجازى بيش نيست.
و از آن روشنتر مثال” جسم” و” آينهها” است زيرا عكسى كه در آينه است چيزى جز انعكاس نور نيست، انعكاس نور مسلما غير از خود جسم است بنا بر اين اتحاد حقيقى و شخصى در ميان آنها وجود ندارد و اين مطلبى است كه هر كس كه فيزيك كلاسهاى اول دبيرستان را خوانده باشد مىداند.
در مثال مثلث نيز مطلب همين طور است: زواياى مثلث قطعا متعددند، و امتداد منصف الزاويهها و رسيدن به يك نقطه در داخل مثلث ربطى به زوايا ندارد.
شگفتانگيز اينكه بعضى از مسيحيان شرقى با الهام از” وحدت وجود صوفيه”[8] خواستهاند توحيد در تثليث را با منطق” وحدت وجود” تطبيق دهند، ولى ناگفته پيدا است كه اگر كسى عقيده نادرست و انحرافى وحدت وجود را بپذيرد بايد همه موجودات اين عالم را جزئى از ذات خدا بداند بلكه عين او تصور كند در اين موقع سهگانگى معنى ندارد، بلكه تمام موجودات از كوچك و بزرگ، جزء يا مظهرى براى او مىشوند، بنا بر اين تثليث مسيحيت هيچگونه ارتباطى با وحدت وجود نمىتواند داشته باشد اگر چه در جاى خود وحدت وجود صوفيه نيز ابطال شده است.[9]
همانطور كه در ذيل آيه 62 سوره بقره كه مضمون آن با آيه فوق(69 مائده) تقريبا يكى است يادآور شديم، بعضى از افراد با يك بيان سفسطه آميز خواستهاند آيه فوق را دليل بر مسلك” صلح كل” بگيرند، و تمام پيروان مذاهب را اهل نجات بدانند و در حقيقت فلسفه نزول كتب آسمانى را يكى پس از ديگرى كه ناظر به پيشبرد جهان انسانيت در مسير تكامل تدريجى است ناديده بگيرند. ولى همانطور كه گفتيم آيه با تعبير” عَمِلَ صالِحاً” اين حقيقت را مشخص مىسازد كه بايد در مورد تفاوت مذاهب به آخرين قانون عمل كنند، زيرا عمل به قوانين نسخ شده، عمل صالح نيست بلكه عمل صالح به قوانين موجود و آخرين قانون است.[10]
پندارى … در ميان مشركان عرب وجود داشت كه براى خوردن گوشتهاى حيوانات مرده چنين استدلال مىكردند: آيا ممكن است حيواناتى را كه خودمان مىكشيم حلال بدانيم، اما آنچه را خداى ما كشته است حرام بشمريم؟! بديهى است سفسطه، يك خيال واهى، بيش نبود، زيرا خداوند حيوان مرده را ذبح نكرده و سر نبريده تا با حيواناتى كه ما سر بريدهايم مقايسه شود و به همين دليل كانون انواع بيماريهاست و گوشت آن فاسد است لذا خداوند اجازه خوردن آن را نداده است.[11]
بعضى از مذاهب ساختگى كه در قرون اخير پيدا شدهاند براى رسيدن به اهداف خود، لازم ديدهاند كه قبل از هر چيز پايههاى خاتميت پيامبر اسلام ﷺ را به گمان خويش متزلزل سازند، لذا بعضى از آيات قرآن را كه هيچ دلالتى بر هدف آنها ندارد به كمك تفسير به رأى، و سفسطه بر مقصود خود منطبق ساختهاند از جمله آيه مورد بحث (34 اعراف) است، آنها مىگويند: قرآن گفته است هر امتى پايانى دارد و منظور از امت، مذهب است بنا بر اين مذهب اسلام نيز بايد پايانى داشته باشد!
بهترين راه براى درك چگونگى اين استدلال اين است كه معنى واقعى” امت” را در لغت، و سپس در قرآن مجيد، مورد بررسى قرار دهيم.
از بررسى كتب لغت و همچنين موارد استعمال اين كلمه در قرآن كه بالغ بر 64 مورد مىشود چنين استفاده مىگردد كه” امت” در اصل به معنى جمعيت و گروه است.[12]
پاسخ به يك سفسطه ديگر
همانطور كه در آيات گذشته گفتيم جمعى از دينسازان قرون اخير براى صاف كردن جاده ادعاهاى خود، پارهاى از آيات قرآن را مستمسك قرار داده و مدعى هستند كه دليل بر نفى خاتميت است، در حالى كه ارتباطى با آن ندارد.
يكى از آنها آيه (36 اعراف) است، آنها بدون اينكه قبل و بعد اين آيات را در نظر بگيرند، مىگويند: اين آيه با توجه به جمله” ياتينكم” كه فعل مضارع است دليل بر اين است كه امكان دارد در آينده پيامبران ديگرى مبعوث شوند.
ولى اگر كمى به عقب برگرديم و آيات گذشته را كه از آفرينش آدم و سكونت او در بهشت و سپس رانده شدن او و همسرش از بهشت سخن مىگويد در نظر بگيريم و ملاحظه كنيم كه مخاطب در اين آيات مسلمانان نيستند، بلكه مجموع جامعه انسانى و تمامى فرزندان آدمند پاسخ اين سخن روشن مىشود زيرا شك نيست كه براى مجموعه فرزندان آدم رسولان زيادى آمدند كه نام عده قابل ملاحظهاى از آنها در قرآن آمده و نام عده ديگرى نيز در كتب تواريخ ثبت است.
منتها اين عده از دينسازان براى اغفال مردم، آيات گذشته را به دست فراموشى مىسپارند و مخاطب در اين آيه را خصوص مسلمانان مىگيرند و از آن نتيجهگيرى مىكنند كه امكان رسولان ديگرى در كار است.
اينگونه سفسطهها سابقه بسيار دارد مخصوصا در ميان اينها كه آيه يا جملهاى از يك آيه را از بقيه جدا مىكنند و قبل و بعد آن را ناديده مىگيرند و بر مفهومى كه تمايل دارند تطبيق مىدهند هر چند ضد مفهوم واقعى آن باشد.[13]
*** گفتگو با حاكم جبار!
ماجراى مخالفت و مبارزه ابراهيم با بتها سرانجام به گوش نمرود رسيد و او را احضار كرد تا به گمان خود از طريق نصيحت و اندرز، و يا توبيخ و تهديد وى را خاموش سازد.
او كه در سفسطه بازى، چيرهدست بود، از ابراهيم پرسيد اگر تو اين بتها را نمىپرستى، پس پروردگار تو كيست؟
گفت: همان كسى كه حيات و مرگ به دست او است.
فرياد زد اى بى خبر اين بدست من است، مگر نمىبينى مجرم محكوم به اعدام را آزاد مىكنم، و زندانى غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مىنمايم؟! ابراهيم كه در پاسخهاى دندانشكن، فوق العاده مهارت داشت، با استمداد از قدرت نبوت به او گفت تنها حيات و مرگ نيست كه بدست خدا است، همه عالم هستى به فرمان اويند، مگر نمىبينى صبحگاهان خورشيد به فرمان او از افق مشرق سر بر مىآورد و شامگاهان به فرمانش در افق مغرب فرو مىرود؟ اگر تو حكمروا بر پهنه جهان هستى مىباشى، فردا اين قضيه را عكس كن، تا خورشيد از مغرب سر بر آورد، و در مشرق فرونشيند.
نمرود چنان مبهوت شد كه توانايى سخن گفتن را در برابر او از دست داد (بقره آيه 258).
بدون شك ابراهيم مىدانست كه نمرود در ادعاى قدرت بر حيات و مرگ سفسطه مىكند ولى مهارت او در استدلال اجازه نمىداد اين مطلب كه جاى دستاويزى براى دشمن سفسطهباز در آن وجود دارد، تعقيب شود، لذا فورا آن را رها كرد و به چيزى چسبيد كه هيچگونه قدرت دست و پا زدن در آن نداشت!.[14]
حق اين است كه، خداوند طبق ظاهر آيه (9 حجر) وعده داده كه قرآن را از هر نظر حفظ و پاسدارى كند: محافظت از هر گونه تحريف و محافظت از فنا و نابودى و محافظت از سفسطههاى دشمنان وسوسهگر.[15]
*** سفسطه های مخالفان حجاب
در اينجا مىرسيم به ايرادهايى(سفسطه هایی) كه مخالفان حجاب مطرح مىكنند كه بايد به طور فشرده بررسى شود:
1- مهمترين چيزى كه همه آنان در آن متفقند و به عنوان يك ايراد(سفسطه ی) اساسى بر مساله حجاب ذكر مىكنند اين است كه زنان نيمى از جامعه را تشكيل مىدهند اما حجاب سبب انزواى اين جمعيت عظيم مىگردد، و طبعا آنها را از نظر فكرى و فرهنگى به عقب مىراند، مخصوصا در دوران شكوفايى اقتصاد كه احتياج زيادى به نيروى فعال انسانى است از نيروى زنان در حركت اقتصادى هيچگونه بهرهگيرى نخواهد شد، و جاى آنها در مراكز فرهنگى و اجتماعى نيز خالى است!، به اين ترتيب آنها به صورت يك موجود مصرف كننده و سربار اجتماع در مىآيند.
اما آنها كه به اين منطق متوسل مىشوند از چند امر به كلى غافل شده يا تغافل كردهاند.
زيرا:
اولا: چه كسى گفته است كه حجاب اسلامى زن را منزوى مىكند، و از صحنه اجتماع دور مىسازد؟ اگر در گذشته لازم بود ما زحمت استدلال در اين موضوع را بر خود هموار كنيم امروز بعد از انقلاب اسلامى هيچ نيازى به استدلال نيست، زيرا با چشم خود گروه گروه زنانى را مىبينيم كه با داشتن حجاب اسلامى در همه جا حاضرند، در ادارهها، در كارگاهها، در راهپيماييها و تظاهرات سياسى، در راديو و تلويزيون، در بيمارستانها و مراكز بهداشتى، مخصوصا و در مراقبتهاى پزشكى براى مجروحين جنگى، در فرهنگ و دانشگاه، و بالآخره در صحنه جنگ و پيكار با دشمن.
كوتاه سخن اينكه وضع موجود پاسخ دندانشكنى است براى همه اين ايرادها و اگر ما در سابق سخن از” امكان” چنين وضعى مىگفتيم امروز در برابر” وقوع” آن قرار گرفتهايم، و فلاسفه گفتهاند بهترين دليل بر امكان چيزى وقوع آن است و اين عيانى است كه نياز به بيان ندارد.
ثانيا: از اين كه بگذريم آيا اداره خانه و تربيت فرزندان برومند و ساختن انسانهايى كه در آينده بتوانند با بازوان تواناى خويش چرخهاى عظيم جامعه را به حركت در آورند، كار نيست؟
آنها كه اين رسالت عظيم زن را كار مثبت محسوب نمىكنند از نقش خانواده و تربيت، در ساختن يك اجتماع سالم و آباد و پر حركت بىخبرند، آنها گمان مىكنند راه اين است كه زن و مرد ما همانند زنان و مردان غربى اول صبح خانه را به قصد ادارات و كارخانهها و مانند آن ترك كنند، و بچههاى خود را به شير- خوارگاهها بسپارند، و يا در اطاق بگذارند و در را بر روى آنها ببندند، و طعم تلخ زندان را از همان زمان كه غنچه ناشكفتهاى هستند به آنها بچشانند.
غافل از اينكه با اين عمل شخصيت آنها را در هم مىكوبند و كودكانى بى روح و فاقد عواطف انسانى بار مىآورند كه آينده جامعه را به خطر خواهند انداخت.
2- ايراد(سفسطه ی) ديگرى كه آنها دارند اين است كه حجاب يك لباس دست و پاگير است و با فعاليتهاى اجتماعى مخصوصا در عصر ماشينهاى مدرن سازگار نيست، يك زن حجاب دار خودش را حفظ كند يا چادرش را و يا كودك و يا برنامهاش را؟! ولى اين ايراد كنندگان از يك نكته غافلند و آن اينكه حجاب هميشه به معنى چادر نيست، بلكه به معنى پوشش زن است، حال آنجا كه با چادر امكان پذير است چه بهتر و آنجا كه نشد به پوشش قناعت مىشود.
زنان كشاورز و روستايى ما، مخصوصا زنانى كه در برنجزارها مهمترين و مشكلترين كار كشت و برداشت محصول برنج را بر عهده دارند عملا به اين پندارها پاسخ گفتهاند، و نشان دادهاند كه يك زن روستايى با داشتن حجاب اسلامى در بسيارى از موارد حتى بيشتر و بهتر از مرد كار مىكند، بى آنكه حجابش مانع كارش شود.
3- ايراد(سفسطه ی) ديگر اينكه آنها مىگويند حجاب از اين نظر كه ميان زنان و مردان فاصله مىافكند طبع حريص مردان را آزمندتر مىكند، و به جاى اينكه خاموش كننده باشد آتش حرص آنها را شعلهورتر مىسازد كه” الانسان حريص على ما منع”! پاسخ اين ايراد يا صحيحتر سفسطه و مغلطه را مقايسه جامعه امروز ما كه حجاب در آن تقريبا در همه مراكز بدون استثناء حكمفرما است با دوران رژيم طاغوت كه زنان را مجبور به كشف حجاب مىكردند مىدهد.
آن روز هر كوى و بر زن مركز فساد بود، در خانوادهها بى بند و بارى عجيبى حكمفرما بود، آمار طلاق فوق العاده زياد بود، سطح تولد فرزندان نامشروع بالا بود و هزاران بدبختى ديگر.
نمىگوئيم امروز همه اينها ريشه كن شده اما بدون شك بسيار كاهش يافته و جامعه ما از اين نظر سلامت خود را باز يافته، و اگر به خواست خدا وضع به همين صورت ادامه يابد و ساير نابسامانيها نيز سامان پيدا كند، جامعه ما از نظر پاكى خانوادهها و حفظ ارزش زن به مرحله مطلوب خواهد رسيد.
*** 2- استثناء وجه و كفين
در اينكه آيا حكم حجاب صورت و دستها حتى از مچ به پائين را نيز شامل مىشود يا نه، در ميان فقهاء بحث فراوان است، بسيارى عقيده دارند كه پوشاندن اين دو (وجه و كفين) از حكم حجاب مستثنى است، در حالى كه جمعى فتوا به وجوب پوشاندن داده، يا حد اقل احتياط مىكنند، البته آن دسته كه پوشاندن اين دو را واجب نمىدانند نيز آن را مقيد به صورتى مىكنند كه منشا فساد و انحرافى نگردد، و گر نه واجب است.
در آيه فوق قرائنى بر اين استثناء و تاييد قول اول وجود دارد از جمله:
الف: استثناء” زينت ظاهر” در آيه فوق خواه به معنى محل زينت باشد يا خود زينت دليل روشنى است بر اينكه پوشاندن صورت و كفين لازم نيست.
ب- دستورى كه آيه فوق در مورد انداختن گوشه مقنعه به روى گريبان مىدهد كه مفهومش پوشانيدن تمام سر و گردن و سينه است و سخنى از پوشانيدن صورت در آن نيست قرينه ديگرى به اين مدعا است.
توضيح اينكه: همانگونه كه در شان نزول نيز گفتهايم عربها در آن زمان روسرى و مقنعهاى مىپوشيدند كه دنباله آن را روى شانهها و پشت سر مىانداختند به طورى كه مقنعه پشت گوش آنها قرار مىگرفت و تنها سر و پشت گردن را مىپوشاند، ولى قسمت زير گلو و كمى از سينه كه بالاى گريبان قرار داشت نمايان بود. اسلام آمد و اين وضع را اصلاح كرد و دستور داد دنباله مقنعه را از پشت گوش يا پشت سر جلو بياورند و به روى گريبان و سينه بيندازند و نتيجه آن اين بود كه تنها گردى صورت باقى مىماند و بقيه پوشانده مىشد.
ج- روايات متعددى نيز در اين زمينه در منابع اسلامى و كتب حديث، وارد شده است كه شاهد زندهاى بر مدعا است[16] هر چند روايات معارضى نيز دارد كه در اين حد از صراحت نيست، و جمع ميان آنها از طريق استحباب پوشاندن وجه و كفين، و يا حمل بر مواردى كه منشا فساد و انحراف است كاملا ممكن است.
شواهد تاريخى نيز نشان مىدهد كه نقاب زدن بر صورت در صدر اسلام جنبه عمومى نداشت (شرح بيشتر در زمينه بحث فقهى و روايى اين مساله در مباحث نكاح در فقه آمده است).
ولى باز تاكيد و تكرار مىكنيم كه اين حكم در صورتى است كه سبب سوء استفاده و انحراف نگردد.
ذكر اين نكته نيز لازم است كه استثناء وجه و كفين از حكم حجاب مفهومش اين نيست كه جائز است ديگران عمدا نگاه كنند، بلكه در واقع اين يك نوع تسهيل براى زنان در امر زندگى است.[17]
يونس 7 … از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان آن قوم گمراه را اندرز مىداد، ولى در برابر اين منطق حكيمانه چيزى جز مغالطه و سفسطه از دشمنان نمىشنيد.[18]
طرفداران باطل براى به كرسى نشاندن سخنان بىاساس خود دست به مجادلات زشتى مىزدند و با انواع سفسطهها و بهانهجوئيها تلاش براى ابطال حق و اغواى مردم ساده دل داشتهاند، سخريه و استهزاء، تهديد و افترا و انكار بدون دليل از روشهاى معمولى اقوام گمراه و سركش در مقابل پيامبران بود، و استدلال منطقى و آميخته با مهر و محبت روش پيامبران الهى.[19]
علم و دانشى كه آنها به آن مغرور بودند، و خود را با داشتن آن بىنياز از تعليمات انبيا مىديدند، چه بوده است؟ مفسران احتمالات مختلفى دادهاند كه همه با هم قابل جمع است: شبهات واهى و سفسطههاى بىاساسى را علم مىپنداشتند و به آن تكيه مىكردند كه نمونههاى متعددى از آن در آيات قرآن منعكس است. گاه مىگفتند مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ:” چه كسى مىتواند اين استخوانهاى پوسيده را زنده كند”؟ (يس- 78).
و گاه مىگفتند أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ” آيا هنگامى كه خاك شديم و در زمين گم شديم ممكن است بار ديگر آفرينش تازهاى بيابيم” (سجده- 10).
گاه مىافزودند: ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ” جز زندگى اين دنيا چيزى در كار نيست، گروهى مىميرند و گروهى متولد مىشوند و جز طبيعت ما را هلاك نمىكند”! (جاثيه- 24).
و امثال اين ادعاهاى واهى و بدون دليل كه علمش مىپنداشتند.[20]
عده ای ممكن است با مغالطه و سفسطه مردم را بفريبند، و ممكن است بر اعمال زشت و ننگين خود پرده بيفكنند و خود را از انظار مردم مستور دارند، اما هرگز نمىتوانند كمترين عمل خود را از خدا پنهان نمايند.[21]
اگر پيامبر است چرا دستبند طلا ندارد؟!
منطق موسى7 از يك سو، و معجزات گوناگونش از سويى ديگر، و بلاهايى كه بر سر مردم مصر فرود آمد و به بركت دعاى موسى 7برطرف شد از سوى سوم تاثير عميقى در محيط گذاشت، و افكار تودههاى مردم را نسبت به فرعون متزلزل ساخت و تمام نظام مذهبى و اجتماعى آنها را زير سؤال برد.
اينجا بود كه فرعون با سفسطهبازى و مغلطهكارى مىخواست جلو نفوذ موسى7را در افكار مردم مصر بگيرد، دست به دامن ارزشهاى پستى مىزند كه بر آن محيط حاكم بود، و خود را با اين ارزشها با موسى7 مقايسه مىكند تا برترى خويش را به ثبوت رساند، چنان كه قرآن در آيات مورد بحث(زخرف 51-52) مىگويد:
” فرعون در ميان قوم خود ندا داد كه اى قوم من! آيا حكومت سرزمين پهناور مصر از آن من نيست؟ و اين نهرهاى عظيم تحت فرمان من قرار ندارد؟
و از قصر و مزارع و باغهاى من نمىگذرد؟ آيا نمىبينيد؟” (وَ نادى فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قالَ يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلا تُبْصِرُونَ)[22].
ولى موسى چه دارد؟ هيچ، يك عصا و يك لباس پشمينه! آيا شخصيت از آن او است يا از آن من؟ آيا او سخن حق مىگويد يا من مىگويم؟ چشمهاى خود را باز كنيد و درست مطلب را بنگريد.
و به اين ترتيب فرعون ارزشهاى قلابى را به چشم مردم مصر كشيد، و همانند بتپرستان عصر جاهليت در برابر پيغمبر اسلام ص مال و مقام را ارزشهاى واقعى انسانى گرفت.
تعبير به نادى (ندا داد) نشان مىدهد كه فرعون مجلس عظيمى از سرشناسان مملكت تشكيل داد و با صدايى رسا و بلند همه را مخاطب ساخته و اين جملهها را بازگو نمود، يا اينكه دستور داد كه نداى او را به عنوان يك بخشنامه در سرتاسر كشور منعكس كنند.
تعبير به” انهار” جمع” نهر” با اينكه منظور از آن رود نيل است به خاطر آن است كه اين رود عظيم كه همانند درياى پهناورى است به شعبههاى بسيار زيادى تقسيم مىشد، و سراسر مناطق آباد مصر را مشروب مىساخت.
بعضى از مفسران گفتهاند رود نيل 360 شاخه داشت كه مهمترين آنها” نهر الملك”” نهر طولون”” نهر دمياط” و” نهر تنيس” بود.
چرا فرعون مخصوصا روى شاخههاى نيل تكيه مىكند براى اينكه تمام آبادى مصر و ثروت و قدرت و تمدن آنها از نيل سرچشمه مىگرفت، لذا فرعون به آن مىنازد و بر موسى فخر مىفروشد! تعبير به” تَجْرِي مِنْ تَحْتِي” به اين معنى نيست كه رود نيل از زير قصر من مىگذرد، آن گونه كه جمعى از مفسران گفتهاند، چرا كه رود نيل از آن عظيمتر بود كه از زير قصر فرعون بگذرد، اگر منظور از كنار قصر او باشد بسيارى از قصرهاى مصر چنين بود، و غالب آباديها در دو حاشيه اين شط عظيم قرار داشت، بلكه منظور اين است اين رود تحت فرمان من است و نظام تقسيم آن بر آباديها طبق مقرراتى است كه من اراده مىكنم.
*** سپس مىافزايد:” بدون شك من از اين فرد كه مقام و نژادى پست دارد، و هرگز نمىتواند فصيح سخن بگويد برترم” (أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لا يَكادُ يُبِينُ)[23].
و به اين ترتيب دو افتخار بزرگ براى خود (حكومت مصر، و مالكيت نيل) و دو نقطه ضعف براى موسى (فقر، و لكنت زبان) بيان كرد.
در حالى كه موسى هرگز در آن زمان لكنت زبان نداشت، چرا كه خداوند دعاى او را مستجاب كرد و سنگينى زبانش را بر طرف ساخت، چرا كه به هنگام بعثت عرضه داشت وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي (خداوندا گره را از زبان من بگشا) (طه- 27) و مسلما دعايش مستجاب شد و قرآن نيز گواه بر آن است.
نداشتن ثروت فراوان و لباسهاى مجلل و كاخهاى پر زرق و برق كه معمولا از طريق ظلم و ستم بر محرومان حاصل مىشود نه تنها عيب نيست بلكه افتخار است و كرامت و ارزش.
تعبير به” مهين” (پست) ممكن است اشاره به طبقات اجتماعى آن زمان باشد كه ثروتمندان و اشراف قلدر را طبقه بالا، و زحمتكشان كم درآمد را طبقه پست مىپنداشتند، و يا اشاره به نژاد موسى باشد كه از بنى اسرائيل بود، و قبطيان فرعونى خود را آقا و سرور آنها مىپنداشتند.
*** سپس فرعون به دو بهانه ديگر متشبث شده گفت:” چرا دستبندهايى از طلا به او داده نشده؟! يا اينكه چرا فرشتگان همراه او نيامدهاند تا گفتار او را تصديق كنند”؟! (فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ)[24].
اگر خداوند او را رسول خود قرار داده چرا همچون رسولان ديگر به او دستبند طلا نداده و يار و معاونانى براى او قرار نداده است؟.
مىگويند فرعونيان عقيده داشتند كه رؤسا بايد دستبند و گردنبند طلا زينت خود كنند، لذا از اينكه موسى چنين زينتآلاتى همراه نداشت، و بجاى آن لباس پشمينه چوپانى در تن كرده بود اظهار تعجب مىكند، و چنين است حال جمعيتى كه معيار سنجش شخصيت در نظر آنها طلا و نقره و زينتآلات است.
اما پيامبران الهى با كنارهگيرى از اين مسائل مخصوصا مىخواستند اين ارزشهاى كاذب و دروغين را ابطال كنند، و ارزشهاى اصيل انسانى يعنى علم و تقوى و پاكى را جانشين آن سازند، چرا كه تا نظام ارزشى يك جامعه اصلاح نشود آن جامعه هرگز روى سعادت به خود نخواهد ديد.
به هر حال اين بهانه فرعون درست شبيه بهانهاى بود كه در چند آيه قبل از قول مشركان مكه نقل شده كه مىگفتند چرا قرآن بر يكى از ثروتمندان مكه و طائف نازل نشده؟! بهانه دوم همان بهانه معروفى است كه بسيارى از امم گمراه و سركش در برابر پيامبران مطرح مىكردند: گاه مىگفتند: چرا او انسان است و فرشته نيست؟ و گاه مىگفتند: اگر انسان است لا اقل چرا فرشتهاى همراه او نيامده؟
در حالى كه رسولان مبعوث به انسانها بايد از جنس خود آنها باشند تا نيازها و مشكلات و مسائل آنها را لمس كنند، و به آن پاسخ گويند، و بتوانند از جنبه عملى الگو و اسوهاى براى آنها باشند[25].
لازم به يادآورى است كه” اسورة” جمع” سوار” (بر وزن هزار) به معنى دستبند است، خواه از طلا باشد يا نقره، و اصل آن از واژه فارسى” دستواره” گرفته شده (اساور نيز جمع جمع است).
*** در آيه بعد قرآن به نكته لطيفى اشاره مىكند، و آن اينكه: فرعون از واقعيت امر چندان غافل نبود، و به بىاعتبارى اين ارزشها كم و بيش توجه داشت، ولى” او قوم خود را تحميق كرد، و عقول آنها را سبك شمرد و از وى اطاعت كردند”! (فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ).
اصولا راه و رسم همه حكومتهاى جبار و فاسد اين است كه براى ادامه خودكامگى بايد مردم را در سطح پائينى از فكر و انديشه نگهدارند، و با انواع وسائل آنها را تحميق كنند، آنها را در يك حال بيخبرى از واقعيتها فرو برند و ارزشهاى دروغين را جانشين ارزشهاى راستين كنند، و دائما آنها را نسبتا به واقعيتها شستشوى مغزى دهند.
چرا كه بيدار شدن ملتها و آگاهى و رشد فكرى ملتها بزرگترين دشمن حكومتهاى خودكامه و شيطانى است كه با تمام قوا با آن مبارزه مىكنند! اين شيوه فرعونى يعنى استخفاف عقول با شدت هر چه تمامتر در عصر و زمان ما بر همه جوامع فاسد حاكم است، اگر فرعون براى نيل به اين هدف وسائل محدودى در اختيار داشت طاغوتيان امروز با استفاده از وسائل ارتباط جمعى، مطبوعات، فرستندههاى راديو تلويزيونى، و انواع فيلمها، و حتى ورزش در شكل انحرافى، و ابداع انواع مدهاى مسخره، به استخفاف عقول ملتها مىپردازند، تا در بيخبرى كامل فرو روند و از آنها اطاعت كنند، به همين دليل دانشمندان و متعهدان دينى كه خط فكرى و مكتبى انبيا را تداوم مىبخشند وظيفه سنگين در مبارزه با برنامه” استخفاف عقول” بر عهده دارند كه از مهمترين وظائف آنها است.
جالب اينكه آيه فوق را با اين جمله تكميل و پايان مىدهد” آنها گروهى فاسق بودند” (إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ).
اشاره به اينكه اين قوم گمراه اگر فاسق و خارج از اطاعت فرمان خدا و حكم عقل نبودند تسليم چنين تبليغات و ترهاتى نمىشدند، و اسباب گمراهى خود را به دست خويش فراهم نمىساختند، به همين دليل آنها هرگز در اين گمراهى معذور نبودند، درست است كه فرعون عقل آنها را دزديد و به طاعت خويش واداشت، ولى آنها نيز با” تسليم كوركورانه” موجبات اين دزدى را فراهم ساختند.
آرى آنها فاسقانى بودند كه از فاسقى تبعيت مىكردند[26]
از بعضى از روايات اسلامى استفاده مىشود كه تعبير آيات فوق هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ دستاويزى براى بعضى از زنادقه و مشركان شده بوده است، و با سفسطه آن را چنين تفسير مىكردند كه در آسمان معبودى است و در زمين معبود ديگرى، در حالى كه آيه فوق عكس آن را مىگويد: او كسى است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين يعنى همه جا معبود او است.
با اينحال هنگامى كه اين مطلب را به عنوان يك سؤال در برابر امامان معصوم طرح مىكردند آنها با جوابهاى نقضى و حلى به آنها پاسخ مىگفتند.
از جمله در كتاب كافى از” هشام بن حكم” نقل شده است كه” ابو شاكر ديصانى”[27] به من گفت در قرآن آيهاى است كه سخن ما را مىگويد! گفتم:
كدام آيه؟ گفت همين آيه هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ و من ندانستم چگونه به او پاسخ بگويم.
در آن سال به زيارت خانه خدا مشرف شدم و نزد امام صادق ع آمدم، و ماجرا را عرض كردم، فرمود: اين كلام ملحد خبيثى است، هنگامى كه بازگشتى از او بپرس نام تو در كوفه چيست؟ مىگويد: فلان، بگو نام تو در بصره چيست؟
مىگويد: فلان، سپس بگو: پروردگار ما نيز همين گونه است در آسمان اله، و معبود، او است، و در زمين هم اله و معبود او است، و همچنين در درياها و در صحراها و در هر مكانى اله و معبود او است.
هشام مىگويد هنگامى كه بازگشتم به سراغ” ابو شاكر” رفتم، و اين پاسخ را به او دادم، گفت: اين سخن از تو نيست اين را از حجاز آوردهاى”![28]–[29]
[1] ( فرهنگ علوم عقلی دکتر سجادی ص 299 ).
[2] فرهنگ فارسی
[3] فرهنگ معین
[4] فرهنگ عمید
[5] قرائتى، محسن، تفسير نور، ج1 ص:412، مركز فرهنگى درسهايى از قرآن – ايران – تهران، چاپ: 1، 1388 ه.ش.
[6] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج2 ص:288، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[7] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج2 ص:610، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[8] منظور از وحدت وجود صوفيه همان وحدت موجود است كه مىگويد هستى يك واحد بيش نيست كه در چهرههاى مختلف آشكار شده و آن واحد، خدا است!
[9] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج4، ص: 229-227، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[10] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج5 ص:27، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[11] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج5 ص:420، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[12] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج6، ص: 159، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[13] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج6، ص: 162، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[14] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج10، ص: 402، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[15] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، 28جلد، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[16] كتاب وسائل الشيعه جلد 14 صفحه 145 باب 109 از ابواب مقدمات نكاح.
[17] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج14، ص: 451-446، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[18] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج19، ص: 153، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[19] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج20، ص: 21، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[20] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج20 ص:195، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[21] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج20 ص:295، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[22] ” واو” در جمله” و هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي” ممكن است عاطفه باشد( عطف بر” ملك مصر” و ممكن است حاليه باشد( تفسير كشاف) ولى احتمال اول مناسبتر به نظر مىرسد.
[23] جمعى” ام” را در جمله بالا” منقطعه” و به معنى” بل” گرفتهاند، و بعضى آن را” متصله” و مربوط به جمله ا فلا تبصرون دانستهاند، و در تقدير چنين است: ا فلا تبصرون ام تبصرون انا خير من هذا …
[24] ” مقترنين” به معنى متتابعين يا” متعاضدين” آمده، و بعضى گفتهاند اقتران در اينجا به معنى تقارن است.
[25] در جلد پنجم تفسير نمونه ذيل آيه 9 سوره انعام بحث مشروحى در اين زمينه آمده است( صفحه 159).
[26] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج21، ص: 89-84، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
[27] ” ابو شاكر ديصانى” يكى از علماى فرقه ديصانيه بود كه عقيده دوگانه پرستى داشتند و قائل به خداى نور و خداى ظلمت بودند( دائرة المعارف دهخدا ماده( ديصان).
[28] ” اصول كافى” جلد اول كتاب التوحيد” باب الحركة و الانتقال” حديث 10.
[29] مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، ج21، ص: 133، دار الكتب الإسلامية – ايران – تهران، چاپ: 10، 1371 ه.ش.
ثبت دیدگاه